عــمــاد نوشتکـ ـهـا

دست نوشته های من

دست نوشته های من

پیام های کوتاه
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۷ , ۱۱:۳۱
    به تو
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۷ , ۱۰:۰۱
    خطوط
  • ۲۵ اسفند ۹۶ , ۱۹:۰۴
    نام
  • ۳۰ تیر ۹۶ , ۰۱:۳۴
    مرا
آخرین مطالب

نگاه

چشم هایش،
انتهای صدا بود
پلک که میزد،
سکوت می شکست.

لبخندش

او میخندد و همه ی شهر
محکوم به عشق می شوند
و من
به حبس ابد

ثانیه ها

عقربه ها هر قدر هم به دنبال هم بدوند
وقتی که تو مرکز باشی
همه ی ثانیه ها به تو محکومند.

کفر

همه ی عمر به انتظار معجزه بودیم
بی آنکه بدانیم،
معجزه ها، درست زمانی اتفاق می افتند،
که ایمانمان را از دست داده باشیم.

آرام

همیشه سرش فریاد می زنند

بی آنکه بدانند

کوه

سکوت را نیز

پاسخ میدهد.

زولبیا


درست ماه رمضان سال پیش بود که بعد از افطار در حال قدم زدن و قهقهه‌های بلند توی آن کندروی تاریک بودیم که ناگهان دستی محکم مچت را گرفت و قهقهه همانجا ته گلویت ماند و هر دویمان دست را با چشمانی نگران دنبال کردیم و به خانمی که فقط چشمان سیاه و براقش در آن تاریکی مشخص بود رسیدیم



خانم با همان چشم های همرنگ چادر بلندش پرسید شما چه نسبتی با یکدیگر دارید؟  صدایش جوری غریب و تو دماغی بود انگار از توی همان چشم‌های درشتش بیرون می‌آمد.



من به سختی آخرین تکه زولبیایی را که تو از خانه برایم آورده بودی قورت دادم و آمدم چیزی بگویم که نفسم بالا نمی‌آمد. تلاش کردم اما صدایی از گلویم خارج نشد؛ شاید هم می‌آمد و من نمی‌شنیدم یا اصلاً به این خاطر بود که هیچ حرفی برای گفتن نداشتم که ناگهان تو با همان صدای بلند و گرم همیشگی‌ات و پررویی‌ای که از همان روز اول مرا جذب خودش کرد، داد زدى: عشق!



حالا که انگار چشمانش بازتر شده بود، پرسید: عشق؟!



تو هم با جسارت همیشگی جواب دادی: آره دیگه، عشقِ همیم.



باز همان صدای تودماغی گفت: از کی تا حالا؟!



حال که مچت را از دستش که کمی شل شده بود رها کردی و گفتی: از چند سال پیش تا ابد ...



راستش امشب هم پس از افطار آخرین تکه زولبیا را به‌سختی فرودادم و با خودم دو ماه و بیست و هشت روزی را مرور کردم که از ابد گذشته‌است.

درخت


تو جاری رود لطیف 

من خشک تشنه خاک

و عشق دانه ای باد آورده

مردی که درخت را قطع کرد

یادش رفت ریشه ها را بسوزاند.

فراتر

عشق

چه بی مفهوم است

هنگام خندیدن تو.

لبخند

خورشید هم به التماس گلدانها

 گاهی به پنجره لبخند می زند


روزی همه گل های شهر را به التماست خواهم فرستاد.

مرگ

مویی صاف بجا مانده روی پیرهنم

مرگ آنقدر ها هم که می گویند پیچیده نیست.

الفتح

فتح تنت ، فتح‌المبین بود؛

پس از سالها جنگ تحمیلی.

زیبا

خدای هر کس شبیه خودش است؛
آه،
    می شود به خدای تو ایمان بیاورم؟

باران

اینجا حتی کتاب فروش ها هم چتر می فروشند

در این شهر

تنهایی بیداد می کند.

اشاره

پنجره را باز می گذارم

تا انعکاس مرده ی صدای پایت از دوردست ها برسد؛

هر کجای دنیا باشی،

خوب می دانم که باد؛

موهایت را به سمت من امتداد خواهد داد.

شب قدر

هیچ نمی گویم

فقط نگاهت می کنم

آخر میدانی که؛

 شب قدر 

هر نگاه برابر هزار نگاه ست 

شاید دلم سیر دیدنت شد.

تغزل

همچو قافیه های غزل

ترا حدس می زنم

به تخلص که می رسم

جاودانه می شوی.

داغی

سایبان دست هایت 

حتی تابستان را 

زودتر به این حوالی کشانده است.