عــمــاد نوشتکـ ـهـا

دست نوشته های من

دست نوشته های من

پیام های کوتاه
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۷ , ۱۱:۳۱
    به تو
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۷ , ۱۰:۰۱
    خطوط
  • ۲۵ اسفند ۹۶ , ۱۹:۰۴
    نام
  • ۳۰ تیر ۹۶ , ۰۱:۳۴
    مرا
آخرین مطالب

کوه

پدر بیمار شد،

مادر لبریز،

از صبر...

صبری زیبا.

تقدیر

همه ی ما به تقدیر محکومیم،

تو به خاک،

من به غم.

خاک

چشمانش را بست؛
آسمان به زمین آمد.

فال

دختر دستان کرخت و یخ کرده اش را در بخار کم جان بیرون آمده از دهانش به هم می مالید و چشمانش را به ساعتی که در انتهای مغازه در نور نیمه روشن تابلو به سختی خوانده میشد، دوخت.

به آرامی به چراغ سبز چهار راه نگاهی انداخت و قدم روی خط عابر پیاده گذاشت و با دستش پاکت های کوچک فال در جیبش را فشرد گویی از آنها تقاضای کمک می کرد.

به وسط خیابان رسید، ایستاد اما زانوهای لرزانش تاب ایستادن نداشتند.

ناگهان با دیدن نور های چراخ ماشینی که از دور به سمت چهارراه می آمد از جایش پرید از شور حتی نمی توانست صبر کند تا ماشین به چهار راه برسد.

ماشین به پشت خط عابر پیاده رسید، دختر با گونه هایی گل کرده و گرم که در ان سرما به چشم نمی امد به سمت ان دوید و مرد میانسالی با تعجب از دیدن دختر ان هم در این ساعت از شب و این سوز و سرما شیشه را پایین کشید و با خنده گفت تو که هنوز اینجایی دختر!

-بله آقا منتظر شما بودم

مرد خنده کنان گفت ببین برای فروختن یک تیکه کاغذ چه چرب زبانی هم می کنی!

فالی از دخترک خرید رفت.

دخترک با چهره ای که هیچ اثاری از سرما در آن نبود روی جدول کنار خیابان نشست، چشمانش را بست و چهره مرد با قدی بلند که حتی یک بار هم او را ایستاده  را ندیده بود تصور کرد و دست در جیب کرد سپس پاکتی بیرون آورد و باز کرد، تا فال را کاملا جلو صورتش نگرفت چشمانش را باز نکرد، آز جایش بلند شد و با اثار همان لبخندی که پس از دیدن مرد روی نقش بسته بود به ارامی قدم زنان فالش را خواند.

آغوش

بوسه هایت،
آوای زمینند
که مرا به خویش می خوانند.

سمت تو

دوباره فصل سرد،
دوباره کوچ به سمت دستهایت...

بی من

هنگامی که دستانت مرا لمس می کنند٫
چشمانت نگاه سنگین مرا دنبال خواهند کرد،
و تنت به سمت من جاری خواهد شد،
بی آنکه نه منی وجود داشته باشد و نه نگاهی...

لمس

اشک هایت،

طوفان نوح

که دنیایم را ویرانه خواهد کرد...

بی هیچ کشتی نجات.

کلمات

و اما بی شک

بازگشت من به سوی تو خواهد بود

وقتی که مرا با چشم هایت روح بخشیدی.

به تو

تو،
تقاص همه ى گناهان من بودى،
که به یک باره،
از من گرفته شد...

خطوط

چشمان هر دوى ما به انگشتان لرزانش که روى لبه هاى طلایى و نازک فنجان قهوه به آرامى سر مى خوردند دوخته شده بود تا اینکه صداى آرام و موج دار اش که گویى همیشه همه چیز را با هیجان به تصویر می کشید، آن اتاق نیمه تاریک را بیدار کرد و سوکت را در هم شکست، مثل همیشه شمرده و زیبا و صحبت میکرد و کلماتش را با عشوه ى همیشگى اما لرزان و نامطمعم به زبان می آورد گویى چنان سنگین اند که به زحمت از دهانش بیرون مى آیند.
نگاهم روى گل هاى مانتوى خاکسترى اش دوید و کم کم به صورتش نگران و چشمان فرارى اش رسید.
زیباییش نه تنها حرفاى خودش بلکه تمام مصلحت هاى جهان را به چالش میکشید همچون جنگى که پیش از آغاز با برد تمام شود آنهم جنگى نا برابر میان من و چشمانش.
اصلاً نفهمیدم کى کلماتش تمام شد؟ کى خداحافظى کرد؟ و چگونه رفت که هنوز نگاهم لا به لاى انگشتانش آرام گرفته بود؟

نام

نام تو مرگ بود و من
بعد از رفتنت
فهمیدم

زمان

به تو فکر میکردم که شب
ناگهان،
از موهایت، به من رسید!

مرا

وقتى کلمات تمام مى شوند
نگاه کن
مى شنوم...

دروغ

رفتنت خشکسالى بعد از جنگ بود
رفتنت همان بارانى بود،
که هرگز نبارید.

ویرانى

در شهر تنهایی ام را قدم میزنم
بغض نفس مى کشم
گریه مى بینم
و شهرى که ویران مى شود
آرى این بار، زلزله؛
از من آغاز مى شود.

نگاهش

من هرگز نخواهم مرد
درست همان روز سرد زمستانی بود
که در چشمانت جاودانه شدم.