تو می بوسی،
و من قربانی می شوم
با چشمانی بسته
بدون هیچ فرشته ی نجاتی در آخرین لحظه.
تو می بوسی،
و من قربانی می شوم
با چشمانی بسته
بدون هیچ فرشته ی نجاتی در آخرین لحظه.
هنوز هم از خنده هایت
نمک میریزد؛
روی زخم هایم.
در راه سراب چشمانت بودم
که ناگه؛
لب هایت مرا کشت.
حتی اگر آدم هم
به دست حوا وسوسه نمی شد
فرزندان من حتما به زمین تبعید میشد.
ما همیشه عوضى فهم شدیم
از همان لحظه ی نخست تولد
که با گریه تقاضای برگشت کردیم؛
به ما اکسیژن داده شد.
دلتنگی کودکی ست نامشروع
از مادر عشق
و عقل...
پیرمرد شیرین عقل،
با شور سلام می کرد و
به شیرینی لبخند میزد،
به همه
به آن جوانی که با ترش رویی جواب میداد و
به تلخی بر پیرمرد میخندید.