عــمــاد نوشتکـ ـهـا

دست نوشته های من

دست نوشته های من

پیام های کوتاه
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۷ , ۱۱:۳۱
    به تو
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۷ , ۱۰:۰۱
    خطوط
  • ۲۵ اسفند ۹۶ , ۱۹:۰۴
    نام
  • ۳۰ تیر ۹۶ , ۰۱:۳۴
    مرا
آخرین مطالب

۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

گرگ ها سیر میشوند

گرگ را به ماه
می دوزد؛
ماه را به کوه
فلوت مرد چوپان
شباهنگام.

بهشت دستهایش بهشت دست هایت مادر

بهشت را در زیر پایش جستجو میکردم
با لبخند دستم را فشرد.

بخت بلند من

بخت سیاه مرا بست
بخت سیاه مرا باز کرد
شانه زد
بختم را کوتاه کرد.

داستانی قدیمی و منتشر نشده که در ارشیوم پیدا کردم

دم غروب بود و با صدای کلاغ روی درخت توت 60 ساله وسط باغچه بزرگ و بیروح زمستانی از خواب پرید به سختی به مفصل هایش فشار اورد و تلاش کرد تا بشینه لب تخت و به پشتش نگاه کرد که دید که خالی ست ، در حالی که داشت با انگشت های پیرش موهای سفید سرش را میخاراند با صدای نسبت بلند چند بار کلمه ی "حاج خانم" را گفت اما کسی جوابش را نداد همین طور نشسته لبه تخت به سختی به تاقچه کنار تخت سرک کشید و دید که سمعکش سر جایش نیست و این بار با صدای بلندتر اما نگران زنش را صدا زد و بازهم پاسخی جز پژواک صدای خودش در اتاق های خالی آن خانه ی قدیمی _که روزی برو بیایی داشت_ نبود، دستش را دراز کرد و واکر را که حدود یک متر از تخت فاصله داشت جلویش کشید با ولع به دسته هایش چنگ انداخت و سرش را به جلو خم کرد و از چهره اش که با صداهایی که از زانوهای لرزانش می آمد مشخص بود که درد دارد و اما برای او اهمیتی نداشت یا شایدم عادت کرده بود و توانست به آرامی خود را از تخت بکند و روی پاهای نیمه جان و نیمه راستش بایستد و شروع به راه رفتن به سمت مقصدی نا معلوم در آن خانه قدیمی کند...

وسوسه شده ام

حتی اگر آدم هم 

به دست حوا وسوسه نمی شد 

فرزندان من حتما به زمین تبعید میشد.

عوضی زاده شدیم

ما همیشه عوضى فهم شدیم 

از همان لحظه ی نخست تولد 

که با گریه تقاضای برگشت کردیم؛

به ما اکسیژن داده شد.

در دامن عشق بزرگ میشود

دلتنگی کودکی ست نامشروع

از مادر عشق 

و عقل...

آقابزرگ م

با رفتنش برد همه ی خاطره های پر سر و صدا ی کودکی ام را
یواشکی انار خوردن ها را
با خود برد همه ی سعدی و حافظ هایش را
افسانه هایش را ;
و دست هایم را
که در آخرین دست دادن محکم دست های چروکش جا گذاشته بودم.