عــمــاد نوشتکـ ـهـا

دست نوشته های من

دست نوشته های من

پیام های کوتاه
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۷ , ۱۱:۳۱
    به تو
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۷ , ۱۰:۰۱
    خطوط
  • ۲۵ اسفند ۹۶ , ۱۹:۰۴
    نام
  • ۳۰ تیر ۹۶ , ۰۱:۳۴
    مرا
آخرین مطالب

۵۲ مطلب با موضوع «روز نوشتکـ ـها» ثبت شده است

زولبیا


درست ماه رمضان سال پیش بود که بعد از افطار در حال قدم زدن و قهقهه‌های بلند توی آن کندروی تاریک بودیم که ناگهان دستی محکم مچت را گرفت و قهقهه همانجا ته گلویت ماند و هر دویمان دست را با چشمانی نگران دنبال کردیم و به خانمی که فقط چشمان سیاه و براقش در آن تاریکی مشخص بود رسیدیم



خانم با همان چشم های همرنگ چادر بلندش پرسید شما چه نسبتی با یکدیگر دارید؟  صدایش جوری غریب و تو دماغی بود انگار از توی همان چشم‌های درشتش بیرون می‌آمد.



من به سختی آخرین تکه زولبیایی را که تو از خانه برایم آورده بودی قورت دادم و آمدم چیزی بگویم که نفسم بالا نمی‌آمد. تلاش کردم اما صدایی از گلویم خارج نشد؛ شاید هم می‌آمد و من نمی‌شنیدم یا اصلاً به این خاطر بود که هیچ حرفی برای گفتن نداشتم که ناگهان تو با همان صدای بلند و گرم همیشگی‌ات و پررویی‌ای که از همان روز اول مرا جذب خودش کرد، داد زدى: عشق!



حالا که انگار چشمانش بازتر شده بود، پرسید: عشق؟!



تو هم با جسارت همیشگی جواب دادی: آره دیگه، عشقِ همیم.



باز همان صدای تودماغی گفت: از کی تا حالا؟!



حال که مچت را از دستش که کمی شل شده بود رها کردی و گفتی: از چند سال پیش تا ابد ...



راستش امشب هم پس از افطار آخرین تکه زولبیا را به‌سختی فرودادم و با خودم دو ماه و بیست و هشت روزی را مرور کردم که از ابد گذشته‌است.

داستانی قدیمی و منتشر نشده که در ارشیوم پیدا کردم

دم غروب بود و با صدای کلاغ روی درخت توت 60 ساله وسط باغچه بزرگ و بیروح زمستانی از خواب پرید به سختی به مفصل هایش فشار اورد و تلاش کرد تا بشینه لب تخت و به پشتش نگاه کرد که دید که خالی ست ، در حالی که داشت با انگشت های پیرش موهای سفید سرش را میخاراند با صدای نسبت بلند چند بار کلمه ی "حاج خانم" را گفت اما کسی جوابش را نداد همین طور نشسته لبه تخت به سختی به تاقچه کنار تخت سرک کشید و دید که سمعکش سر جایش نیست و این بار با صدای بلندتر اما نگران زنش را صدا زد و بازهم پاسخی جز پژواک صدای خودش در اتاق های خالی آن خانه ی قدیمی _که روزی برو بیایی داشت_ نبود، دستش را دراز کرد و واکر را که حدود یک متر از تخت فاصله داشت جلویش کشید با ولع به دسته هایش چنگ انداخت و سرش را به جلو خم کرد و از چهره اش که با صداهایی که از زانوهای لرزانش می آمد مشخص بود که درد دارد و اما برای او اهمیتی نداشت یا شایدم عادت کرده بود و توانست به آرامی خود را از تخت بکند و روی پاهای نیمه جان و نیمه راستش بایستد و شروع به راه رفتن به سمت مقصدی نا معلوم در آن خانه قدیمی کند...

گاهی...

پدرم سیگار دود نمیکند...

خاطرات سوخته اش را افسوس هایش را در کاغذ سفید بیخیالی میپیچد و با زمان تر میکند و میچسباند

و بهشان فکر میکند و از درون آتش میگیرد و نفس داغش سرخ میکند میسوزاند خاطراتش را

و دود تندش گلوی ما را .



روزش مبارک

تو را

هوهوی باد در پاسخ صدای غرش ابرهایی با چهره سیاه و خشمگین اما چشمانی مهربان و خیس
اینجا بوی باران هم با بوی نان تازه عزیز خانم دوست می شود؛ چه مست میکند مرا دوستیشان.
و من تکیه به چناری خیس از باران دادم که پرنده ای روی شاخه اش انگار از تو میخواند:"کو..؟کو..؟".

گل های خالی(قالی)

جای خالی‌ات هنوز ملموس ست ؛

همان چهار دایره ی بجا مانده از پایه های فلزی تختت روی قالی اتاق را میگویم ،

همان تخت نارنجی که پدر در عصر چهلمت با اشک جمع‌ش کرد و داد به فردی که نمیدانم ؛ ولی خودش میگفت نیازمند است ،

نیازمند تخت....

من سیاه و تو سفید

خانه ی ما یکی و نصفی اتاق دارد ، یکی اتاق ملقب به اتاق بچه ها _ منظور من و برادرم است_ و یکی اتاق یا بهتر بگم یک نصفه اتاق مشهور به انباری که نیمی از آن خرت و پرت است و بلا استفاده و نیمه دیگری_همان نیمه ی اتاقیش رامیگویم_ به زور استفاده شده توسط والدین عزیزتر از جان است و با تخت دو نفره ی چوب گردویی دهه شصتی مشخص شده و گاهی والدین جوگیر شده و خیالات ان ور آبی _از لحاظ کلاس_ ذهنشان را مخدوش کرده و مارا مجبور به غذا خوردن روی میز کرده و ایضآ روی تختشان خوابیده ولی در اکثر اوقات قسمت بالایی هال ؛ روی زمین را ترجیح میدهند.

باری یادم است حدود تیر 15 سال پیش بود که اتاق بچه ها به دو تخت مجهر شد که از همان روز دعوای برادر و من بر سر کی کجا بخوابد؟ بیاغازید و گاهی من کنار پنجره و ایشان کنار مهتابی و گاهی برعکس میشد و چون کنار پنجره زمستان ها سرد و کنار یا بهتر بگویم زیر مهتابی _که دیوار رو به روی پنجره ی اتاق مکعب گونه مان بود_ در تابستان ها پر از حشرات موذی و نیمه موذی و کم موذی بود که باعث میشد ما در آن فصول ازین جاها دوری گزینیم که همین دعواهایمان که شامل گلایه از خر و پف های من در طول شب هم میشد حدود 7-8 سالی به طول انجامید که پس از تفکر سنگین و زیاد برآن شدیم که هردو تقریبا کنار هم در میانه ی اتاق تختهایمان را قرار دهیم و این روند حدود 4-5 سالی طول کشید تا این که برادر مارا ترک کردند_بعد از فوت داداش_ .

از آن روز است که تابستان ها زیر مهتابی میخوابم و زمستان ها کنار پنجره حتی شب ها خر و پف هم نمیکنم فقط گاهی که نه هر شب چند بار از خواب میپرم و صدایش میکنم...وباز میخوابم چون که خوب فهمیده ام تا باز به خواب نروم جوابم را نخواهد داد.

سالی پر از امید

بس که بد می‌گذرد زندگی اهل جهان        مردم از عمر چو سالی گذرد عید کنند


برای شما رو میدونم برای من امسال باید بهترین باشه...

کرمان برف اومد

حتا پاییز هم نتوانست تا آخرین نفس دوام بیارد.
اولین برف در آخرین روز پاییز به شادی.

شاهکاری از استادم

کنار استادم نشسته بودم و که ناگهان بحث به ان جا کشیده شد که روی همه چیز میشه خوش نویسی کرد و قرار شد بنده دفم رو ببرم بدم استاد تا استاد هم به گفته ی خودشون شاهکاری استادانه بزنن.


daf

نرخ تاثیر نرخ دلار بر حافظ

یه پیر مرده فال فروش تو خیابون نزدیکمون هست که انگاری نماینده ی رسمی دفتر طالع بینی حضرت لسان الغیب‌ه و خیلی فالش جواب میده عصن میزنن تو خال :)) منم برای کارای مهم ( که البته اگر منوچهر در دست رسم نباشه) پا میشم و کت و کلاه میکنم و میرم ازش 500 تومن یه فال میخرم و میام.


امروز که داشتم از جلوش رد میشدم 500 دادم و سریع یه نیت کردم و یه پاکت برداشتم که داد زد جوون شده هزار تومن و منم که پول تو جیبم نبود و همراه جمعیت داشتم میرفتم داد زدم دفع ی بعد برات میارم.


ولی هر جور که فکرش رو میکنم با گرون شدن نرخ اس ام اس ( برای وقتایی که فال گرفتنم رو میندازم گردن منوچهر) و گرون شدن فال های این عمو فالیه ( فال فروش ذکر شده) خودم روی پای خودم می ایستم و با تبلتم فال میگیرم.

دلم شور طوفان پس از این آرامشم را میزند

گندشان بزند این روزها

زیادی خوبند.

عید قربانتون مبارک

بر جبین نقش کن از خون دل من خالی تا بدانند که قربان تو کافرکیشم

به تو

-عماد!

+...

-عماد! (باصدای بلندتر)

+ببخشید داشتم فکر میکردم.

-به چی؟

+به تو.

خودتون ببینید چه اوضایی دارم این روزا

امروز تو شرکت نشسته بودم و تو اوج بحث مهم یهو یادم اومد که من چند وقته وبلاگم رو به روز نکردما :))


نمیخوانند

بدون واگوهایت دیگر تاریخ فراموش میشود.




مرشد ترابی


پی نوشت: درگذشت مرشد ترابی / روحش شاد.

ثبت در تاریخ

با افتخار عرض میکنم که امسال سال پنجمیه که حتا یک دقیقه هم از سریال های ماه رمضون رو ندیدم.

تی رونی

گفتم دو هفته پیش رفتم تی رون عینقدر کیف کردم و اومدم؟ :))