عــمــاد نوشتکـ ـهـا

دست نوشته های من

دست نوشته های من

پیام های کوتاه
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۷ , ۱۱:۳۱
    به تو
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۷ , ۱۰:۰۱
    خطوط
  • ۲۵ اسفند ۹۶ , ۱۹:۰۴
    نام
  • ۳۰ تیر ۹۶ , ۰۱:۳۴
    مرا
آخرین مطالب

۵۲ مطلب با موضوع «روز نوشتکـ ـها» ثبت شده است

روز مرد!

می خواستم بگم روزمون مبارک 
یاد بابام افتادم(سدای سرفش از توی هال بلند شد) دیدم هنوز خیلی دارم
پس روزت مبارک پدرم

روحش شاد

روزگار راضی شدی؟ آسوده شدی؟

روی سیاهی را بردی که رویت سفید شود و در طمع خامش همه در نبودش رو سیاه شدند!

حتا اگر سیاه رویشان برق روی او را نداشته باشد.

پی نوشت: به مناسبت درگذشت سعدی افشار پدر سیاهبازی.

حالا هی برو زیر پتو قایم شوو

من نمیفهمم چرا آدما زیر پتو احساس امنیت میکنن؟؟

حالا بر فرضم یه قاتل اومده تو اتاق خواب بعد حتمن میگه:"اومدم بکشمت.. اُه لعنتی پتو داره نمیشه !! ".


مادرم


و یه آسمون بیپایان و ستارگان بیشماری که ناگهان ناپدید میشوند و محو در نور خورشید چشمانت وقتی که میخندی.
روزت مبارک مادرم.

در اصل چیز خاصی وجود ندارد

آدم های خاص بعضی وقتا (به طور خیلی تلخی) خیلی معمولی میشوند.

تازه فیلترم هست

میخواستم روز جهانی زن رو تبریک بگم که یادم اومد ایران تحریمه.

تبعیت ابدی


و جهانی که از آن
سهم من تنهایست.

از دوستم

داستانی که ناگهانی و به موقع از یکی از دوستان اهل قلم دستم رسید.

که در خواب دیده و هنرمنده به تحریر در آورده است.

در ادامه مطلب


یک سال و نیم پیش

حدود یک سال و پیش بود که با خانواده و خاله و دختر خاله اینا رفتیم بندرعباس و اون روزا فقط چند ماه از فوت داداشم میگذشت و به پیشنهاد خاله‌م برای عوض شدن روحیه مامان و بابا قبول کردم.

چند روز قبلش یکی از دوستای اینترنتی چند ماهه‌م رو شناختم که قبلن دوست داداشم بوده و دانشجو کرمانه و ساکن بندرعباس و خب خودتون حق بدین که چه قد سفرمون دلگیر بود اخه دقیقن عید قبلش کمتر از یک سال 4نفری رفته بودیم سفر این و بقیه سفرای خانوادگی تا الان همه کوفتمون شده:(

خیلی خوشحال شدم فقط با تصور اینکه بتوم اون دوست مشترک منو داداشم رو ببینم و براش دایرکت مسیج گذاشتم و راه افتادیم که شبی که رسیدیم دیدم جواب داده و با گوشیم شمارش رو گرفتم و اسمسی هماهنگ کردیم و هم رو دیدیم

چیزی دیدیم انتظارشو نداشتم :) یکی که 5سال از من بزرگتره و با موهای لخت و بلند و ریز اندام و هم قد من و با ریش و سیبیلای یکی بود یکی نبود :) باهم حدود 24 دقه حرف زدیم و تو خیابونای بندر به قول خودش وول خوردیم و من همش داشتم به این فک میکردم که اسم اینترنتیش چه شباهتی به خودش داره اسمی که خیلیا فک میکردن دختره حتا میرزا‌وروره‌گیس‌جولی‌پولی.

کل سفرم رو فقط برای همین 24 دقیقه دوست داشتم بی آنکه فک کنم چه دوستی شروع شده ، حتا یک ماه بعدشم رفتم بندر و دیدمش به طرز خنده داره(که تو یه پست مفصل شرح میدم) و کم کم که تو کرمون هم رو میدیدیم و با هم رفیق شدیم و از جیک و پیک هم خبر داشتیم که یه بحث ساده بین ما همش بود اونم اینکه چرا تو دپرسی و هی کلی من نصحتش میکردم چند بارم رفتیم پیش داداشم و خلاصه روزهای خوب سریع گذشت وتا حدود یک ماه پیش بحثمون اینقدر بالا گرفت که وسط راه سر جفتمون گیج رفت من به روی خودم نیوردم کم نیوردم و ادامه دادم تا اینکه گفت فردا بیا میخوام یه سری چیزا رو برات روشن کنم به شرطی دیدت به من عوض نشه البته بیخبر (هنوزم بیخبر تا اینکه این پست رو بخونه بیخبره) از اینکه من اینا رو خیلی وقت پیش میدونستم و هیچ وقت دیدیم بهش عوض نشد و دوسش داشتم تا اینکه هفته ی پیش گفت کلن از مرمون میرم و بر میگردم به بندرعباس خلی دلم گرفت و سه روز و شب که اخریش ایمشببود هم و دیدیم و از من خدا فظی کرد و بغل و بوس رفت و رفت اما من دلم براش تنگ نشده نمیدونم چرا انگار هست اینگار مطمعنم که میبینمش به زودی و چیزی نمیدونم دلیلش رو فقط میخواستم بگم من تو رو خیلی دوست دارم و تو همیشه منو یاد داداشم میندازی یادت نره به من چه قولی دادی و خیلی مواظب خودت باش :-* به زودی میبینمت ;)

اقا بزرگی،مامان بزرگی

از سر کار که اومدم مامانم گفت بیا این قابلمه رو ببر در خونه مامان بزرگت نهار ندارن و منم رفتم و مامان بزرگم که در رو باز کرد منو همون جا خفت کرد از زیر بقلش یه مشت پول کرد تو جیب پیراهنم و تا اومدم چزی بگم گف هیسسس اقا بزرگت نبینه! و جلو شد منم دنبالش راه افتادم رسیدیم به اتاق زمستانی خونه(خونه‌شون قدیمی و کاهگلی و بزرگه وقتی مامانم به دنیا اومده اومدن اینجا که 48 سال پیش میشه) اقا بزرگم (که چند وقته الزایمر حافظه‌ی کوتاه مدت گرفته) روی تشکش به حالت کمی لم داده به پشتی های پته(نوعی پارچه از صنایع دستی کرمان) نشسته بود که تا من رو دید چشاش برق زد و خوشحال به طرفجلو خم شد و پشتش رو از پشتی جدا کرد و با من دست داد.

منم نشستم که انا نهارشون رو خوردن و مامان بزرگم با اسرار اقا بزرگم از سماور همیشه روشنشون یه چایی و یه جعبه کلمپه(شیرینی محلی و مشهور کرمانی که از خورمایی که درون خمیری کلوچه مانند جا گرفته درست شده)  گذاشتن جلو که منم چون میدونستم ناراحت میشن دستشون رو کوتاه نکردم اخه یک ماه بیشتر بود پیششون نرفته بودم.

باری در همین حین بود که اقا بزرگم پرسید: تو کیستی؟ و منم جواب دادم من پسر هلنا هستم دختر کوچیکتون اسم بابامم مهدیه و بعد باز پرسید چند تا خواهر برادرین شما؟(سوالی که همیشه دست و پام رو گم میکنم وقتی یکی ازم بپرسه و هنوز نمیدونم چی باید جواب بدم) خلاصه بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم گفتم یکی!

اقا بزرگم اهی کشید و سرشرو پایین انداخت و زیر لب زمزمه کرد: هعی روزگار عجب حافظه ی به من دادی من فکر میکردم دوتا هستن!


پی نوشت: اینم عکس خودم در حال کلمپه خوردن و قالی دستباف کرمونی

پی نوشت دو: البته اقا بزرگم چند تا سوالم در باره خونمون کرد خونه‌ای که فکر میکرد ما هنوز اونجاییم ولی ما 16 ساله که ازونجا جا به جا شدیم!

خونه مامانبزرگی

بعد از چند روز تو مرخصی

امتحانام که تموم شد همه رو هم ایشالا پاس کردم با نمره های قابل قبول حالا هم بعد از دو هفته مرخصی بی حقوق میخوام برم حموم و برم شرکت ببینم کسی هنوز منو یادشه؟

همه تو قلبمن


ما هیچ کدوم از عزیزانمون رو از دست نمیدیم حتی ازشون فاصله هم نمیگیریم مگر اینکه از قلبمون دور شیم
پی نوشت از استاد شهریار:
سالها رفتست دمسازم ز دست امّا هنوز / در درونم زنده هست و زندگانی میکند.

میرسیم


ما آدم ها یا خیلی زود به هم میرسیم یا خیلی دیر!
میرسیم!

اسمارت بی شعور

نرم افزاری که خود به خود پی سی را ریست میکند خر است!

انار خوشکیده

باز رفتم خونه ی مامان بزرگم و توی باغچه شون داشتم به 4-5 تا درخت انار شون و یه انار خوشکیده سر یه شاخه نگاه کردم به درخت توت 50 ساله که کج شده و داره میوفته نگاه میکردم 

پام رو که توی باغ چه گذاشتم به اختیار منتظر صدای مامان بزرگم بودم که از تو اتاق زمستونی داد بزنه عماااد نرو تو باغچه گلا رو لگد نکن انار نکنیا هنوز نرسیده دل درد میشی یاد اون روزه که بچه بودم اون روزا که همه تو یه صب خنک تابستونی تو اون خونه باغ بزرگ جم میشدیم همه 7 تا بچه و 17-18 تا نوه

شیرینی و میوه میخوردیم و نهار دستپخت متفاوت مامانبزرگم رو میخوردم و تا عصر همه میرفتیم تو اتاق تابستونی و کنبدی که توش صدای یه پنکه ی قدیمی و بزرگ و قهوه ای میپیچید میخوابیدیم که دایی بزرگیم به یه بطری آب وارد میشد و همه به هر طرفی پناه میگرفتند و ما نوه کوچیکا اولین قربانی آب بازی میشدیم و پس جنگی سخت به اسم آب بازی در میگرف و از آن حتا خود مامانبزرگ و آقا بزرگم در امان نبودند اقا بزرگم که با عصا دنبال همه میدوید و داد و بی داد میکرد که پول آب زیاد میشه و آب نریزید و اینا حالا کو گوش شنوا :))

بعد که آتش بس میرسیدیم همه با لباسای خیس از درخت توت بالا میرفتیم و بزرگتر ها برای ما کوچیکترا از بالا توتهای آبدار و درشت و شیرین میریختن و شب هم کنار منقل دور هم مینشستیم و خاطره و قصه ها و شعرای آقا بزرگم رو گیش میدادیم و با لب خندون به خونه بر میگشتیم تا صب از فکر خوابمون نمی برد!

پی نوشت: خدا اقا بزرگ و مامانبزرگ 90-80 ساله ی منو در پناه خودت نگهدار!

دوصد سواد...

دنیا پر است از با سوادهای بی شعور.

همیشه مثبت

انرژی مثبت گرفتن از همه چی یعنی اینکه کناریت تو اتوبوس بالا بیاره امّا تو بخندی چون توانایی این رو داری که تو همون اتوبوس کتاب بخونی :-)
پی نوشت:یکی از دوستام گفت یاد بگیر از همه چی انرژی مثبت بگیری!