عــمــاد نوشتکـ ـهـا

دست نوشته های من

دست نوشته های من

پیام های کوتاه
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۷ , ۱۱:۳۱
    به تو
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۷ , ۱۰:۰۱
    خطوط
  • ۲۵ اسفند ۹۶ , ۱۹:۰۴
    نام
  • ۳۰ تیر ۹۶ , ۰۱:۳۴
    مرا
آخرین مطالب

از دوستم

داستانی که ناگهانی و به موقع از یکی از دوستان اهل قلم دستم رسید.

که در خواب دیده و هنرمنده به تحریر در آورده است.

در ادامه مطلب



حلقه را گرفتم, آنقدرکوفتم کوفتم کوفتم, تا صدای غِرِژ غروژ در برخواست, در را باز کرد, جا خوردم, پیرمردی عبوس, چهارشانه, با صورتی برافروخته ولی خسته,
نمیدانم از چه خسته بود, انگار قرن ها در پی چیزی میدوید, ولی حتی نتواسته بویش را استشمام کند,
شاید در پِی مرگ,
از تاریکی به در آمد, تا نور به صورتش چکید, چشمهایش را برهم کشید,
با دست نور چراغ را پس زد, فکر نمیکردم نور چراغ اینقدر آزارش دهد, شاید وجود نور دیگری را احساس میکرد, ولی من در آن تاریکی چیزی نمیدیدم,
تاریکی همه جا را پر کرده بود, ولی همان چراغ نفتی هم غنیمتی بود, که پروانه به آنجا میکشید....
با صدایی خُفته و خشک, مانند همان در, که از بس باز نشده بود, روی لولایش بند نبود,
لب باز کرد و گفت: چه میخواهی؟
گفتم: درود, غرق در تاریکی سیالی بودم, نور چراغ خانه ات مرا به اینجا کشید...
آهی کشید, نگاهش مهربانتر شد, قلبم که از هیجان به درد آمده بود, آرامش گرفت. پیرمرد روی برتابید و به طرف خانه باز گشت, با چشمانم به شکارش رفتم, ولی درتاریکی کور شدم, قدم برداشتم ولی نیرویی مانع ورود میشد,
چند لحظه منتظرش ماندم,
بازگشت, قدم هایش کف پوش خانه را که انگار چوبی بود نوازش میکرد, 
باز نور چراغ نفتی آویزان بر بالای در خانه, چهره او را نمایان کرد,
مَشکی خوشرنگ به دست راستش بود و آیینه ای در دست چپش,
آیینه را به دستم داد, گفت: از آن تو, صدای دستت بوی جوانی میداد. بوی غریبی که هزاران, هزار, هزار سال پیش همیشه همراهم بود,
با دستان چروکیده اش مشک را به طرف دستانم خمیده کرد, بی اختیار دستانم را گود کردم, آب را در دستانم میریخت, قطره به قطره و میگفت: این سِرِّ حیات است, مایعی که بشر همیشه به دنبال آن بوده, روی آن نمیتوان ارزش گذاشت, خنده های مضحکی از گلویش برمیخواست, آب را در دستانم ریخت, آنقدر محو زلالی آن شده بودم که حواسم به پیرمرد و حرف هایش نبود, تا به خود آمدم, درِ بسته ای در جلوی خود یافتم, صدای گرگ ها, ناله هایی پُر حزن و اندوه که گویی از نای آدمیان برمیخواست و سوسوی چراغ فضا را متشنج کرده بود, تاریکی بزرگی را پشت سر گذاشته بودم,
نگاهم باز به دستانم افتاد, باز محو زیبایی آب شدم, دستانم میگفت خیلی گواراست,
فریاد زدم:
آهای پیرمرد, با این آب چه کنم؟؟؟
صدایی نیامد,
-آهااای با تو هستم ها, مثلا با این سکوت احمقانه ات میخواهی چه را ثابت کنی؟؟؟(ساعت ها بر در خانه اش در زده بودم, تا به زور آمد و در را باز کرد, میدانستم باید دوباره ساعتها صدایش بزنم تا جوابم را بدهد, ولی یک راه بود, اینکه عصبانیش کنم, اگر عصبانی میشد, جوابم را میداد, پیرمردها زودرنج هستند, به همین خاطر کلمه احمقانه را استفاده کردم)
- با صدایی به طعم عصبانیت فریاد زد: آب را چه کار میکنند؟ خوب در این گرما آب را بنوش تا گلویت تازه شود, و بعد از اینجا برو, حال و حوصله ات را ندارم, 

گرما؟؟؟ از کدام گرما حرف میزد در این شب سیاه و سرد؟؟؟ استخوانهایم داشت میلرزید, پیرمرد بیچاره توهم به سراغش آمده بود,
من که تشنه ام نبود, ولی چشمهایم خسته بودند, راه زیادی را آمده بودم, با چشمان باز بی درنگ آب را با دستانم به صورتم کوبیدم, تا دستها را برداشتم نور عجیبی به صورتم خورد, دستم را محکم جلوی چشمانم گرفتم, این نمیتوانست نور چراغ نفتی باشد, نه امکان نداشت, به زور چشمانم را باز کردم تا به نور عادت کردند, یک بیابان سراسر خشک بود, گرمای ملایمی داشت, چشمانم همه جا را میدید, من چند سال و چند شب و چند ماه در این بیابان بودم ولی خورشید طلوع نمیکرد, یعنی در زمانی که چشمانم را بستم و آب بر صورتم زدم, خورشید طلوع کرده بود؟
شاید هم تاثیر آب بود, آن آب که پیرمرد میگفت سر حیات است,
جلوی خودم دوباره در را یافتم, چراغی بالایش نبود,
فریاد زدم: پیرمرد, پیرمرد , بیا بیرون آفتاب طلوع کرده, بیا ببین دیگر تاریکی نیست,
جوابی نشنیدم,
-بیا بیرون دیگه, کله پوکت رو بیار بیرون, تو اون تاریکی دنبال چی هستی؟؟؟
جوابی نیامد, حیله ام کارساز نبود, نتوانستم عصبانیَش کنم,
-دستت درد نکنه, آب زلالی بود به صورتم طروات بخشید, سپاس
کف پوش چوبی خانه به رقص آمد, نمیدانم حدس میزدم چوبی باشد, انگار کسی روی آن میدوید, در باز شد, پیرمرد سراسیمه در را باز کرد, خدای من چه صورت نورانی و زیبایی داشت, هَس هَس زنان پرسید: تو با آب چه کردی؟؟؟
-تشنه نبودم, بر صورتم زدم,
-مگر اینجا به دنبال جاودانگی نیامده بودی؟
-جاودانگی؟ لحظه لحظه این زندگی مرا عذاب میدهد. جاودانگی؟
-پس پِی چه آمده بودی؟
-همان اول گفتم نور خانه ات مرا به اینجا کشاند, پِی آرامش آمدم, فرار از تاریکی و سرما, اما سپاس, الان دیگر احتیاج ندارم, خورشید طلوع کرد...
-خورشید طلوع کرده بود, خورشید هیچوقت غروب نمیکند. تو درکت اندازه ی یک چراغ نفتی زپرتی بیش نبود, ولی...
-ولی چه؟؟؟
-ولی آب حیات...
آمدم زیر زبانش را بکشم, با حرفهایش خیلی سردرگم شده بودم, ولی مهلت نداد, دستم بگرفت و مرا به سوی بیرون کشید, چند قدم از خانه دور شدیم و روی تپه ای مشرف در همان نزدیکی ایستادیم, شال سبزی هم بر کمرش بود, که تازه متوجه آن شدم, به رنگ سبز خوشرنگ... چشم سیر نمیشد از دیدنش...
روی تخته سنگ بزرگی نشست و مرا هم با چشمانش دعوت به نشستن کرد, کنارش آرام گرفتم....
با انگشت اشاره اش چشمانم را به آسمان دوخت و گفت: راه آنجاست, آیینه را بده دستم,
آیینه را بیرون کشیدم و به دستش دادم, آن را رویروی صورتم گرفت و گفت خودت را بشناس و بعد در راه شو...
به منشا نیروی مطلق بپیوند, نیروی خوبی, زندگیت را با بدی تاریک مکن, روشنی را با خوبی به آن ببخش, چشمانت تا لحظاتی پیش به دنبال بدی بود, ولی حال روشنایی خوبی بر آن چیره شد, 
خیر و شر در همین بیابان پا به پای هم در راهند, به دنبال خیر باش و از شر دوری بِوَرز
این بیابان را میبینی, همه اش از آن توست, خاکش مساعد است, ولی حیف که مردمان میخواهند تخم بدی در آن بپرورانند, دریغ از این که ذات این خاک به بدی راه ندارد, تخم خوبی را بکار, چشمان دیگران را باز کن, از بالای تپه چشمم را به مردم دوخت که در آن دوردست دور خودشان میچرخیدند, از سرما به خود میلرزیدند, بعضی ها داشتند کتابی مقدس را میفروختند, بعضی ها آن را زیر پا له میکردند و بعضی ها آن را به چهارده روایت از بر میخواندند....
پیرمرد گفت: این ها را ببین, چندین و چند نسل آن ها را تجربه کردم, از همان اول تا به الان, فقط در حال درجا زدن هستند, این مردمان فکر میکنند در حال پیشرفتند, با تاریکی کنار آمده و روشنایی به وجودشان راه ندارد...
دستش را روی قلبم گذاشت و در گوشم زمزه کرد: هر زمان آسمانت ابری شد به فکر خورشید در پس ابر باش, این خورشید طلوع نمیکند,
بلند شد و لباسش را تکاند, تا به خود آمدم اثری از او نبود, آینه را دست گرفتم و به خودم خیره شدم....
ناگهان از خواب پریدم
عجب آرامشی, هیچگاه این چنین آرامشی نداشتم, به سوی پنجره شتافتم. پرده را پس زدم, عجب خورشید خوش رنگی, نورش چشمم را آزار نمیداد, برعکس آن را نوازش میکرد. روشنایی بیداد میکرد انگار این چندسال تمام عمرم, تمام روزهایم تاریک بود...
شاید خواب باشد دستانم را در پارچ آب بر روی میز فرو بردم, به چشمانم زدم, ترسیدم دستم را برادرم. شاید اگر برمیداشتم روشنایی تمام میشد. جرات کردم دستانم را برداشتم, نه روشنایی پایدار بود....

نویسنده(همون دوستم) : علی صالح‌گوهری بر اساس خواب نیمه شب.
  • ۹۱/۱۲/۱۱
  • عـــمــــادکـــ

علی صالح گوهری داستان کوتاه خواب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی