اقا بزرگی،مامان بزرگی
از سر کار که اومدم مامانم گفت بیا این قابلمه رو ببر در خونه مامان بزرگت نهار ندارن و منم رفتم و مامان بزرگم که در رو باز کرد منو همون جا خفت کرد از زیر بقلش یه مشت پول کرد تو جیب پیراهنم و تا اومدم چزی بگم گف هیسسس اقا بزرگت نبینه! و جلو شد منم دنبالش راه افتادم رسیدیم به اتاق زمستانی خونه(خونهشون قدیمی و کاهگلی و بزرگه وقتی مامانم به دنیا اومده اومدن اینجا که 48 سال پیش میشه) اقا بزرگم (که چند وقته الزایمر حافظهی کوتاه مدت گرفته) روی تشکش به حالت کمی لم داده به پشتی های پته(نوعی پارچه از صنایع دستی کرمان) نشسته بود که تا من رو دید چشاش برق زد و خوشحال به طرفجلو خم شد و پشتش رو از پشتی جدا کرد و با من دست داد.
منم نشستم که انا نهارشون رو خوردن و مامان بزرگم با اسرار اقا بزرگم از سماور همیشه روشنشون یه چایی و یه جعبه کلمپه(شیرینی محلی و مشهور کرمانی که از خورمایی که درون خمیری کلوچه مانند جا گرفته درست شده) گذاشتن جلو که منم چون میدونستم ناراحت میشن دستشون رو کوتاه نکردم اخه یک ماه بیشتر بود پیششون نرفته بودم.
باری در همین حین بود که اقا بزرگم پرسید: تو کیستی؟ و منم جواب دادم من پسر هلنا هستم دختر کوچیکتون اسم بابامم مهدیه و بعد باز پرسید چند تا خواهر برادرین شما؟(سوالی که همیشه دست و پام رو گم میکنم وقتی یکی ازم بپرسه و هنوز نمیدونم چی باید جواب بدم) خلاصه بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم گفتم یکی!
اقا بزرگم اهی کشید و سرشرو پایین انداخت و زیر لب زمزمه کرد: هعی روزگار عجب حافظه ی به من دادی من فکر میکردم دوتا هستن!
پی نوشت: اینم عکس خودم در حال کلمپه خوردن و قالی دستباف کرمونی
پی نوشت دو: البته اقا بزرگم چند تا سوالم در باره خونمون کرد خونهای که فکر میکرد ما هنوز اونجاییم ولی ما 16 ساله که ازونجا جا به جا شدیم!
- ۹۱/۱۱/۱۷
سلام
خوبی؟
ازین بابا بزرگ مامان بزرگا میخوام:(