داستانی قدیمی و منتشر نشده که در ارشیوم پیدا کردم
دم غروب بود و با صدای کلاغ روی درخت توت 60 ساله وسط باغچه بزرگ و بیروح زمستانی از خواب پرید به سختی به مفصل هایش فشار اورد و تلاش کرد تا بشینه لب تخت و به پشتش نگاه کرد که دید که خالی ست ، در حالی که داشت با انگشت های پیرش موهای سفید سرش را میخاراند با صدای نسبت بلند چند بار کلمه ی "حاج خانم" را گفت اما کسی جوابش را نداد همین طور نشسته لبه تخت به سختی به تاقچه کنار تخت سرک کشید و دید که سمعکش سر جایش نیست و این بار با صدای بلندتر اما نگران زنش را صدا زد و بازهم پاسخی جز پژواک صدای خودش در اتاق های خالی آن خانه ی قدیمی _که روزی برو بیایی داشت_ نبود، دستش را دراز کرد و واکر را که حدود یک متر از تخت فاصله داشت جلویش کشید با ولع به دسته هایش چنگ انداخت و سرش را به جلو خم کرد و از چهره اش که با صداهایی که از زانوهای لرزانش می آمد مشخص بود که درد دارد و اما برای او اهمیتی نداشت یا شایدم عادت کرده بود و توانست به آرامی خود را از تخت بکند و روی پاهای نیمه جان و نیمه راستش بایستد و شروع به راه رفتن به سمت مقصدی نا معلوم در آن خانه قدیمی کند...
اول به اشپزخانه بزرگی با سقف دوده زده که ته خانه بود سر زد و بعد انباری و سپس نا امیدانه مهمان خانه را جستجو کرد و روی یکی از مبل های قهوه ای چوب گردویی موریانه خورده نشست همراه با آهی که از درد زانوانش بود قطره اشکی که بر گونه ی آفتاب سوخته و چروکیده اش نشست . یادش نمیآمد چه ساعت از روز است اصلآ کدام روز از کدام سال شاید هم خیلی وقتست که روی آن تخت تنها میخوابد و سمعک هم...
تازه دردها زانوها و ارنج هایش با فکر و خیال هایی که به قلبش شبیخون زده بودند همراه شده بودند که ناگه صدای تلفن در خانه طنین انداز شد پیر مرد جانی دیگر گرفت و باز دست در دست یار چهار پای قدیمیش به سمت اتاق زمستانه رفت تا جواب بدهد ، در میانه راه با قطع صدای زنگ تلفن صدای در با صدای زنی که داشت ناله و نفرین میکرد در خانه پیچید پیر مرد یا پشت دست اشکهایش را پاک کرد و ازینکه که هیچ وقت هیچ نفرینی اینقدر به دلش خوش نیامده بود داشت لبخند میزد.
بر اساس داستانی از مامان بزرگم که همیشه سلامت باشند و اقا بزرگم که همیشه لبخند میزد
خدا ازینا به مام بده :(