بی آنکه بدانیم،
معجزه ها، درست زمانی اتفاق می افتند،
که ایمانمان را از دست داده باشیم.
درست ماه رمضان سال پیش بود که بعد از افطار در حال قدم زدن و قهقهههای بلند توی آن کندروی تاریک بودیم که ناگهان دستی محکم مچت را گرفت و قهقهه همانجا ته گلویت ماند و هر دویمان دست را با چشمانی نگران دنبال کردیم و به خانمی که فقط چشمان سیاه و براقش در آن تاریکی مشخص بود رسیدیم
خانم با همان چشم های همرنگ چادر بلندش پرسید شما چه نسبتی با یکدیگر دارید؟ صدایش جوری غریب و تو دماغی بود انگار از توی همان چشمهای درشتش بیرون میآمد.
من به سختی آخرین تکه زولبیایی را که تو از خانه برایم آورده بودی قورت دادم و آمدم چیزی بگویم که نفسم بالا نمیآمد. تلاش کردم اما صدایی از گلویم خارج نشد؛ شاید هم میآمد و من نمیشنیدم یا اصلاً به این خاطر بود که هیچ حرفی برای گفتن نداشتم که ناگهان تو با همان صدای بلند و گرم همیشگیات و پرروییای که از همان روز اول مرا جذب خودش کرد، داد زدى: عشق!
حالا که انگار چشمانش بازتر شده بود، پرسید: عشق؟!
تو هم با جسارت همیشگی جواب دادی: آره دیگه، عشقِ همیم.
باز همان صدای تودماغی گفت: از کی تا حالا؟!
حال که مچت را از دستش که کمی شل شده بود رها کردی و گفتی: از چند سال پیش تا ابد ...
راستش امشب هم پس از افطار آخرین تکه زولبیا را بهسختی فرودادم و با خودم دو ماه و بیست و هشت روزی را مرور کردم که از ابد گذشتهاست.
فتح تنت ، فتحالمبین بود؛
پس از سالها جنگ تحمیلی.
پنجره را باز می گذارم
تا انعکاس مرده ی صدای پایت از دوردست ها برسد؛
هر کجای دنیا باشی،
خوب می دانم که باد؛
موهایت را به سمت من امتداد خواهد داد.
دست کش آمده ی پسرک تنها به اندازه ی دومتر با بالا ترین سیب درخت فاصله داشت
درست به اندازه ی یک بال زدن.
حرف از تو باشد
باران هم شدید میشود
وای به حال عشق.
مجموعه ی "مد کامل در چهارده دقیقه"
دریای چشمانم این بار
در نبود ماه
به مد کامل رسید.
::
میدرخشد چشمانت
مد میکند عشق
::
ماه لبخند زد
دریا مد کرد
کشتی از گل بلند شد
ناخدا خندید
::
تو بخندی دریا که هیچ
قهوه ی فنجانم هم به مد کامل میرسد
::
ماه دریارا
زمین برگ هارا
کاش نگاهت مرا
::
درخت به برگ هایش تکیه داده است
دریا به ماه
و زمین به تو
::
دستانم به مد کامل رسیدند
برای لمس ماه
::
شاخ خشک در باد شکست
شاخ تر به برگ هایش تکیه داد.
کلمات
بر گلوی خودکار میپرند؛
عشق
بر سینه ی شعر می شکند؛
و جان
بر لب مینشیند...
دریغا شعر
دریغا عشق
دریغا مرگ.
تو می بوسی،
و من قربانی می شوم
با چشمانی بسته
بدون هیچ فرشته ی نجاتی در آخرین لحظه.
در راه سراب چشمانت بودم
که ناگه؛
لب هایت مرا کشت.
دم غروب بود و با صدای کلاغ روی درخت توت 60 ساله وسط باغچه بزرگ و بیروح زمستانی از خواب پرید به سختی به مفصل هایش فشار اورد و تلاش کرد تا بشینه لب تخت و به پشتش نگاه کرد که دید که خالی ست ، در حالی که داشت با انگشت های پیرش موهای سفید سرش را میخاراند با صدای نسبت بلند چند بار کلمه ی "حاج خانم" را گفت اما کسی جوابش را نداد همین طور نشسته لبه تخت به سختی به تاقچه کنار تخت سرک کشید و دید که سمعکش سر جایش نیست و این بار با صدای بلندتر اما نگران زنش را صدا زد و بازهم پاسخی جز پژواک صدای خودش در اتاق های خالی آن خانه ی قدیمی _که روزی برو بیایی داشت_ نبود، دستش را دراز کرد و واکر را که حدود یک متر از تخت فاصله داشت جلویش کشید با ولع به دسته هایش چنگ انداخت و سرش را به جلو خم کرد و از چهره اش که با صداهایی که از زانوهای لرزانش می آمد مشخص بود که درد دارد و اما برای او اهمیتی نداشت یا شایدم عادت کرده بود و توانست به آرامی خود را از تخت بکند و روی پاهای نیمه جان و نیمه راستش بایستد و شروع به راه رفتن به سمت مقصدی نا معلوم در آن خانه قدیمی کند...