عــمــاد نوشتکـ ـهـا

دست نوشته های من

دست نوشته های من

پیام های کوتاه
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۷ , ۱۱:۳۱
    به تو
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۷ , ۱۰:۰۱
    خطوط
  • ۲۵ اسفند ۹۶ , ۱۹:۰۴
    نام
  • ۳۰ تیر ۹۶ , ۰۱:۳۴
    مرا
آخرین مطالب

۴۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فصل کوچ» ثبت شده است

وای بر عشق

حرف از تو باشد 

باران هم شدید میشود 

وای به حال عشق.

مد کامل در چهارده دقیقه

مجموعه ی "مد کامل در چهارده دقیقه"


دریای چشمانم این بار

در نبود ماه

به مد کامل رسید.

::

میدرخشد چشمانت

مد میکند عشق

::

ماه لبخند زد

دریا مد کرد

کشتی از گل بلند شد

ناخدا خندید

::

تو بخندی دریا که هیچ

قهوه ی فنجانم هم به مد کامل میرسد

::

ماه دریارا

زمین برگ هارا

کاش نگاهت مرا

::

درخت به برگ هایش تکیه داده است

دریا به ماه

و زمین به تو

::

دستانم به مد کامل رسیدند

برای لمس ماه

::

دریغا تبر

شاخ خشک در باد شکست

  شاخ تر به برگ هایش تکیه داد.


دریغا او

کلمات

        بر گلوی خودکار میپرند؛

     عشق

            بر سینه ی شعر می شکند؛

          و جان

                بر لب مینشیند...

دریغا شعر

     دریغا عشق

          دریغا مرگ.

قربانی

تو می بوسی،

و من قربانی می شوم

             با چشمانی بسته

بدون هیچ فرشته ی نجاتی در آخرین لحظه.

گس

 در راه سراب چشمانت بودم

که ناگه؛

 لب هایت مرا کشت.

گرگ ها سیر میشوند

گرگ را به ماه
می دوزد؛
ماه را به کوه
فلوت مرد چوپان
شباهنگام.

بهشت دستهایش بهشت دست هایت مادر

بهشت را در زیر پایش جستجو میکردم
با لبخند دستم را فشرد.

بخت بلند من

بخت سیاه مرا بست
بخت سیاه مرا باز کرد
شانه زد
بختم را کوتاه کرد.

داستانی قدیمی و منتشر نشده که در ارشیوم پیدا کردم

دم غروب بود و با صدای کلاغ روی درخت توت 60 ساله وسط باغچه بزرگ و بیروح زمستانی از خواب پرید به سختی به مفصل هایش فشار اورد و تلاش کرد تا بشینه لب تخت و به پشتش نگاه کرد که دید که خالی ست ، در حالی که داشت با انگشت های پیرش موهای سفید سرش را میخاراند با صدای نسبت بلند چند بار کلمه ی "حاج خانم" را گفت اما کسی جوابش را نداد همین طور نشسته لبه تخت به سختی به تاقچه کنار تخت سرک کشید و دید که سمعکش سر جایش نیست و این بار با صدای بلندتر اما نگران زنش را صدا زد و بازهم پاسخی جز پژواک صدای خودش در اتاق های خالی آن خانه ی قدیمی _که روزی برو بیایی داشت_ نبود، دستش را دراز کرد و واکر را که حدود یک متر از تخت فاصله داشت جلویش کشید با ولع به دسته هایش چنگ انداخت و سرش را به جلو خم کرد و از چهره اش که با صداهایی که از زانوهای لرزانش می آمد مشخص بود که درد دارد و اما برای او اهمیتی نداشت یا شایدم عادت کرده بود و توانست به آرامی خود را از تخت بکند و روی پاهای نیمه جان و نیمه راستش بایستد و شروع به راه رفتن به سمت مقصدی نا معلوم در آن خانه قدیمی کند...

وسوسه شده ام

حتی اگر آدم هم 

به دست حوا وسوسه نمی شد 

فرزندان من حتما به زمین تبعید میشد.

در دامن عشق بزرگ میشود

دلتنگی کودکی ست نامشروع

از مادر عشق 

و عقل...

آقابزرگ م

با رفتنش برد همه ی خاطره های پر سر و صدا ی کودکی ام را
یواشکی انار خوردن ها را
با خود برد همه ی سعدی و حافظ هایش را
افسانه هایش را ;
و دست هایم را
که در آخرین دست دادن محکم دست های چروکش جا گذاشته بودم.

بوسه باران

برف ها هم از جنس من اند

که پس از لمس دست هایت ،

  گُر می گیرند 

      آب می شوند.

                بی درنگ 

و من تنها پرنده ی خونین روی زمین افتاده

برق نگاهت
همچو صدای شلیک ؛
که لخت میکند ناگهان،
شاخه های درخت را
از پرندگان خفته.

باد

صدای اذان چشمانت
از آن سوی شهر به گوش میرسد؛
و من ، نمازم را شکسته می خوانم.

پاک

تو دیگر
پاک نیستی ؛
خیلی وقت ست
که به من آلوده شده ای.