چند نفر به یک نفر
چشمانت را ببند
این جنگ عادلانه نیست.
چشمانت را ببند
این جنگ عادلانه نیست.
پاییز
تابستانی ست که عاشق خورشید شده و
ابرازه عشق را هنوز نیاموخته.
-عماد!
+...
-عماد! (باصدای بلندتر)
+ببخشید داشتم فکر میکردم.
-به چی؟
+به تو.
امشب...یک ساعت بیشتر دوستت خواهم داشت.
هنگام گریه زیباتر میشوی
و من
نمیخواهم زیباییت
تر شود.
وقت خداحافظی
بغضم را نمی ترکانم و چشمانم را خیس نمیکنم
تا آخرین لحظه ای که کنارم هستی
نمیگذارم هیچ چیز مانع سیر دیدنت شود
حتی اشک هایم.
چشمانت راه دلم را بستند،
به بیراهه زد.
جهانی به سُخره گرفته میشود؛
وقتی که به من لبخند میزنی.
شب به اندازه ی پاییز نگاه تو باقیست
بهارش کن
روز میخواهم.
شاید در میان برگه های شلوغ خاطرات گم شوی
امّا از یاد نمیروی.