کابوس ها همیشه توی شب های پر ستاره میان!
شبای بی ستاره نیازی به کابوس ندارن.
هفته ی پیش که داشتم فاصله ی دو ساعته ی بین شهر دانشگاه تا خونه رو طی میکردم که جلوی ماشین ما یه 405 تو گرد و خاک پنهان شد و تا ما رسیدیم ماشین 2تا غلت زد و روی چهار چرخ استوپ کرد و ما جوان بیست و اندی ساله رو دیدیم که مویرگ های سرش با ستون ماشین و خاکهای جاده مخلوط شدهبود و مادری که بر عکس حتا خاکی هم نشده و دنیا پیش چشمانش از غم فرزند سیاه شده بود!
پی نوشت: از این پس دیگه به معجزه ی کمر بند ایمنی ایمان دارم!
این شهر هر چی نداره یه پاییز توپ پر از هوا های دونفره داره!
بعضی وقتا احساس میکنی هوای یه جور دیگست وقی نفست رو میدی تو احساس زندگی میکنی همه چی برات جدیده و هیجان انگیزه همه ی عابرا برات ابخند میزنند و انگار پیاده رو ها برای تو اند باد برای تو میوزد و کنجشکها تو را صدا میکنند و ابرها روی تو سایه میاندازند و زندگی از آن توست.
این حال روزای من یه حال خوب انگاری زندگی و راه همش روشن شده و من هم راضیم از همه چی!
صبحا که از خواب بیدار میشم ایده هایی که نگذاشتن بخوابم رو مرور میکنم ذهنم وحشی شده و درباره ی همه چی ایدذه های نو میده تا آخر نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و یکی از چند صدتا ایدهام رو شروع به عملی کردن کردم با کمک دوستام.
دیگه یه آدم مگه چی میخواد؟