گونه هایت روی لب هایم
بوی ماه را مینشانند.
مگر لحظات ، ثانیه و حتا سالها چه قدر بی ارزشند؟
که گاهی
به نیم نگاهی
به لبخندی و یا حتا به آهی
به باد میرود.
پاییز من هیچ گاه تمام نمیشود؛
با طعم بوسه هایت.
دوباره فصل سرد
دوباره کوچ پرندگان
به سوی دستهایت.
خیلی وقتست در دلم جایت نمیشود
برایت خیلی تنگ شده.
از پس هر در زیبای نسیم
قصه ای پیدا بود ؛
دانه های دل رسوای انار،
از سر حوصله با عشقی خوش:
چشم زیبای صداقت را
به نمایش میداد.
چشمانت را باز کن،
همه منتظرند تا
صبح شروع شود.
به چشمانت بگو که این بار،
بی رحم تر باشند؛
خیلی وقت است بدنم بی حس شده است.