عــمــاد نوشتکـ ـهـا

دست نوشته های من

دست نوشته های من

پیام های کوتاه
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۷ , ۱۱:۳۱
    به تو
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۷ , ۱۰:۰۱
    خطوط
  • ۲۵ اسفند ۹۶ , ۱۹:۰۴
    نام
  • ۳۰ تیر ۹۶ , ۰۱:۳۴
    مرا
آخرین مطالب

۷۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر کوتاه» ثبت شده است

عوضی زاده شدیم

ما همیشه عوضى فهم شدیم 

از همان لحظه ی نخست تولد 

که با گریه تقاضای برگشت کردیم؛

به ما اکسیژن داده شد.

در دامن عشق بزرگ میشود

دلتنگی کودکی ست نامشروع

از مادر عشق 

و عقل...

آقابزرگ م

با رفتنش برد همه ی خاطره های پر سر و صدا ی کودکی ام را
یواشکی انار خوردن ها را
با خود برد همه ی سعدی و حافظ هایش را
افسانه هایش را ;
و دست هایم را
که در آخرین دست دادن محکم دست های چروکش جا گذاشته بودم.

بوسه باران

برف ها هم از جنس من اند

که پس از لمس دست هایت ،

  گُر می گیرند 

      آب می شوند.

                بی درنگ 

و من تنها پرنده ی خونین روی زمین افتاده

برق نگاهت
همچو صدای شلیک ؛
که لخت میکند ناگهان،
شاخه های درخت را
از پرندگان خفته.

باد

صدای اذان چشمانت
از آن سوی شهر به گوش میرسد؛
و من ، نمازم را شکسته می خوانم.

پاک

تو دیگر
پاک نیستی ؛
خیلی وقت ست
که به من آلوده شده ای.

جوان تلخ مغز

پیرمرد شیرین عقل،

   با شور سلام می کرد و

       به شیرینی لبخند میزد،

   به همه

      به آن جوانی که با ترش رویی جواب میداد و 

         به تلخی بر پیرمرد میخندید.

نفس میکشید

نگاهم؛ آخرین نگاه زنده دنیا بود،
که گاهی روی دستانت می نشست ،
 گاهی در عمق چشمانت جاری میشد.
که بعد از تو ،
میخش کردم به دیوار کنار در ورودی؛
درست کنار همان پوست از حیوان بیچاره ای که یادگاری از جوانی پدر است.

طالع ام

ستاره های بخت من هیچ گاه خاموش نمی شوند...
چشمانت را میگویم ؛
که همیشه در جستجوی منند.

ویرانی

زلزله ها همیشه هم ناگهانی نیستند
گاهی؛
آرام میایند زورها و ماه ها طول می کشند و آجر آجر شهر را آوار می کنند ...
روی سرت.

خونین

پاییز لشکریست بی رحم،
 با هجومش ;
گردن میزند برگ هارا
و شبیهخون به غروب ها.

بت بزرگ من

آمدی و همه ی بت های زندگی ام را شکستی؛
حال که می روی...تبر را روی دوش خودت بگذار.

پیغمبر من

دائم الوضو یند ؛
اقاقى های مسیر هر روزت
برای لمس نگاهت
تلاوت دست هایت.

پژواک

مگر آن روز چه قدر بلند خندیدم
که هنوز؛
صدایمان در آن کوچه می پیچد.

بهار عاشقی

مقصد که تو باشی
تمام دنیا پاییز میشود
و تمام برگها در قدم هایم به خاک می افتند؛
این راز را دیگر همه میدانند ؛
پاییز را هم ، تو عاشق کرده ای.

می پوشاند

گونه های خیس
گاه از بوسه
گاه از اشک
و باران که هر دو را میشوید.