مرگ ماه در چشمانت
عـــمــــادکـــ | سه شنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۳، ۱۱:۰۰ ب.ظ |
۱ نظر
چشمانت ماه را گرفت؛
ماه گرفت.
چشمانت ماه را گرفت؛
ماه گرفت.
می بوسی مرا
میپرد پرنده ای از سینه ام
میشکند تنگی در چشمهایت
حس پشیمانی
از خوردن سیبی تلخ
و انتظار اخراج از بهشت
بعد از تو من هم غیبگو شده ام
تو غایبی
و من هنوز
از تو میگویم.
تو صد و بیست و چهار هزار و یکمین پیامبر بودی
و من معجزه ی لبخندهایت را جادو پنداشم
و چشمهایت را فریب
که دچار عذاب دوریت شدم.
پدرم سیگار دود نمیکند...
خاطرات سوخته اش را افسوس هایش را در کاغذ سفید بیخیالی میپیچد و با زمان تر میکند و میچسباند
و بهشان فکر میکند و از درون آتش میگیرد و نفس داغش سرخ میکند میسوزاند خاطراتش را
و دود تندش گلوی ما را .
روزش مبارک
بعد از تو تازه فهمیدم
رنگ شب سیاه نبود