حس پشیمانی
از خوردن سیبی تلخ
و انتظار اخراج از بهشت
حس پشیمانی
از خوردن سیبی تلخ
و انتظار اخراج از بهشت
بعد از تو من هم غیبگو شده ام
تو غایبی
و من هنوز
از تو میگویم.
پدرم سیگار دود نمیکند...
خاطرات سوخته اش را افسوس هایش را در کاغذ سفید بیخیالی میپیچد و با زمان تر میکند و میچسباند
و بهشان فکر میکند و از درون آتش میگیرد و نفس داغش سرخ میکند میسوزاند خاطراتش را
و دود تندش گلوی ما را .
روزش مبارک
بعد از تو تازه فهمیدم
رنگ شب سیاه نبود
جای خالیات هنوز ملموس ست ؛
همان چهار دایره ی بجا مانده از پایه های فلزی تختت روی قالی اتاق را میگویم ،
همان تخت نارنجی که پدر در عصر چهلمت با اشک جمعش کرد و داد به فردی که نمیدانم ؛ ولی خودش میگفت نیازمند است ،
نیازمند تخت....
این روز ها
نمی بارند ابرها
می آیند و غرق بوی باران میکنند و میروند؛ شهر را
و من
مست لبهایت میمانم.
هندوانه ی شب یلدای من
همیشه سرخ خواهد بود
با وجود گونه هایت.
در و دیوار شهر
هنوز با خیال تبعید تو خوشند
دورند از واقعیت اینکه تو ترکشان کردی!
پاییز من هیچ گاه تمام نمیشود؛
با طعم بوسه هایت.
دوباره فصل سرد
دوباره کوچ پرندگان
به سوی دستهایت.
خیلی وقتست در دلم جایت نمیشود
برایت خیلی تنگ شده.
از پس هر در زیبای نسیم
قصه ای پیدا بود ؛
دانه های دل رسوای انار،
از سر حوصله با عشقی خوش:
چشم زیبای صداقت را
به نمایش میداد.