گرگ ها سیر میشوند
می دوزد؛
ماه را به کوه
فلوت مرد چوپان
شباهنگام.
دم غروب بود و با صدای کلاغ روی درخت توت 60 ساله وسط باغچه بزرگ و بیروح زمستانی از خواب پرید به سختی به مفصل هایش فشار اورد و تلاش کرد تا بشینه لب تخت و به پشتش نگاه کرد که دید که خالی ست ، در حالی که داشت با انگشت های پیرش موهای سفید سرش را میخاراند با صدای نسبت بلند چند بار کلمه ی "حاج خانم" را گفت اما کسی جوابش را نداد همین طور نشسته لبه تخت به سختی به تاقچه کنار تخت سرک کشید و دید که سمعکش سر جایش نیست و این بار با صدای بلندتر اما نگران زنش را صدا زد و بازهم پاسخی جز پژواک صدای خودش در اتاق های خالی آن خانه ی قدیمی _که روزی برو بیایی داشت_ نبود، دستش را دراز کرد و واکر را که حدود یک متر از تخت فاصله داشت جلویش کشید با ولع به دسته هایش چنگ انداخت و سرش را به جلو خم کرد و از چهره اش که با صداهایی که از زانوهای لرزانش می آمد مشخص بود که درد دارد و اما برای او اهمیتی نداشت یا شایدم عادت کرده بود و توانست به آرامی خود را از تخت بکند و روی پاهای نیمه جان و نیمه راستش بایستد و شروع به راه رفتن به سمت مقصدی نا معلوم در آن خانه قدیمی کند...
حتی اگر آدم هم
به دست حوا وسوسه نمی شد
فرزندان من حتما به زمین تبعید میشد.
ما همیشه عوضى فهم شدیم
از همان لحظه ی نخست تولد
که با گریه تقاضای برگشت کردیم؛
به ما اکسیژن داده شد.
دلتنگی کودکی ست نامشروع
از مادر عشق
و عقل...