عــمــاد نوشتکـ ـهـا

دست نوشته های من

دست نوشته های من

پیام های کوتاه
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۷ , ۱۱:۳۱
    به تو
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۷ , ۱۰:۰۱
    خطوط
  • ۲۵ اسفند ۹۶ , ۱۹:۰۴
    نام
  • ۳۰ تیر ۹۶ , ۰۱:۳۴
    مرا
آخرین مطالب

تلخ میخورم

در کافه

به قهوه ام خیره نشو

شیرین می شود از نگاهت.

مرگ ماه در چشمانت

چشمانت ماه را گرفت؛

 ماه گرفت.

سیب من

اگر رهایم کنی
   همچون"حوّا" می شوم؛
     پس از رانده شدن از بهشت 

   _که هراسان در جستجوی نه "آدم"ش
                          بلکه سیبی دیگر بود_ .

تنگ ماهی میشکند

می بوسی مرا

میپرد پرنده ای از سینه ام

میشکند تنگی در چشمهایت

ممنوع

حس پشیمانی 

      از خوردن سیبی تلخ 

         و انتظار اخراج از بهشت

او

بعد از تو من هم غیبگو شده ام

تو غایبی 

          و من هنوز

                  از تو میگویم.

برای خودشان بهتر است که ایمان بیاورند

تو صد و بیست و چهار هزار و یکمین پیامبر بودی 

و من معجزه ی لبخندهایت را جادو پنداشم

   و چشمهایت را فریب

که دچار عذاب دوریت شدم.

گاهی...

پدرم سیگار دود نمیکند...

خاطرات سوخته اش را افسوس هایش را در کاغذ سفید بیخیالی میپیچد و با زمان تر میکند و میچسباند

و بهشان فکر میکند و از درون آتش میگیرد و نفس داغش سرخ میکند میسوزاند خاطراتش را

و دود تندش گلوی ما را .



روزش مبارک

تو را

هوهوی باد در پاسخ صدای غرش ابرهایی با چهره سیاه و خشمگین اما چشمانی مهربان و خیس
اینجا بوی باران هم با بوی نان تازه عزیز خانم دوست می شود؛ چه مست میکند مرا دوستیشان.
و من تکیه به چناری خیس از باران دادم که پرنده ای روی شاخه اش انگار از تو میخواند:"کو..؟کو..؟".

روز هایم حتا سیاه شد

بعد از تو تازه فهمیدم

     رنگ شب سیاه نبود

گل های خالی(قالی)

جای خالی‌ات هنوز ملموس ست ؛

همان چهار دایره ی بجا مانده از پایه های فلزی تختت روی قالی اتاق را میگویم ،

همان تخت نارنجی که پدر در عصر چهلمت با اشک جمع‌ش کرد و داد به فردی که نمیدانم ؛ ولی خودش میگفت نیازمند است ،

نیازمند تخت....

من سیاه و تو سفید

خانه ی ما یکی و نصفی اتاق دارد ، یکی اتاق ملقب به اتاق بچه ها _ منظور من و برادرم است_ و یکی اتاق یا بهتر بگم یک نصفه اتاق مشهور به انباری که نیمی از آن خرت و پرت است و بلا استفاده و نیمه دیگری_همان نیمه ی اتاقیش رامیگویم_ به زور استفاده شده توسط والدین عزیزتر از جان است و با تخت دو نفره ی چوب گردویی دهه شصتی مشخص شده و گاهی والدین جوگیر شده و خیالات ان ور آبی _از لحاظ کلاس_ ذهنشان را مخدوش کرده و مارا مجبور به غذا خوردن روی میز کرده و ایضآ روی تختشان خوابیده ولی در اکثر اوقات قسمت بالایی هال ؛ روی زمین را ترجیح میدهند.

باری یادم است حدود تیر 15 سال پیش بود که اتاق بچه ها به دو تخت مجهر شد که از همان روز دعوای برادر و من بر سر کی کجا بخوابد؟ بیاغازید و گاهی من کنار پنجره و ایشان کنار مهتابی و گاهی برعکس میشد و چون کنار پنجره زمستان ها سرد و کنار یا بهتر بگویم زیر مهتابی _که دیوار رو به روی پنجره ی اتاق مکعب گونه مان بود_ در تابستان ها پر از حشرات موذی و نیمه موذی و کم موذی بود که باعث میشد ما در آن فصول ازین جاها دوری گزینیم که همین دعواهایمان که شامل گلایه از خر و پف های من در طول شب هم میشد حدود 7-8 سالی به طول انجامید که پس از تفکر سنگین و زیاد برآن شدیم که هردو تقریبا کنار هم در میانه ی اتاق تختهایمان را قرار دهیم و این روند حدود 4-5 سالی طول کشید تا این که برادر مارا ترک کردند_بعد از فوت داداش_ .

از آن روز است که تابستان ها زیر مهتابی میخوابم و زمستان ها کنار پنجره حتی شب ها خر و پف هم نمیکنم فقط گاهی که نه هر شب چند بار از خواب میپرم و صدایش میکنم...وباز میخوابم چون که خوب فهمیده ام تا باز به خواب نروم جوابم را نخواهد داد.

بهار نسیبم میشود

پیراهن که میگشایی

       غارت میکنند چشمانم را 

                         هندسه ی اندامت

ناتمام

و لبهایت

         گیراترین مخدری اند که زیباترین لحظات را برایم رقم میزنند

                                              بی آنکه پس از نعشگی از یادم بروند.

سالی پر از امید

بس که بد می‌گذرد زندگی اهل جهان        مردم از عمر چو سالی گذرد عید کنند


برای شما رو میدونم برای من امسال باید بهترین باشه...

سرشار از تو

گوشی ام 

   به اندازه ی همه ی اسمس هایی که بهم ندادیم

                                                    بی تابی میکند...

تمامش نکن

دوست دارم آن دو چشم را که یکی به زنجیر میکشد و دیگری به تازیانه میبندد , این روح گرفتار را