تلخ میخورم
در کافه
به قهوه ام خیره نشو
شیرین می شود از نگاهت.
در کافه
به قهوه ام خیره نشو
شیرین می شود از نگاهت.
چشمانت ماه را گرفت؛
ماه گرفت.
می بوسی مرا
میپرد پرنده ای از سینه ام
میشکند تنگی در چشمهایت
حس پشیمانی
از خوردن سیبی تلخ
و انتظار اخراج از بهشت
بعد از تو من هم غیبگو شده ام
تو غایبی
و من هنوز
از تو میگویم.
تو صد و بیست و چهار هزار و یکمین پیامبر بودی
و من معجزه ی لبخندهایت را جادو پنداشم
و چشمهایت را فریب
که دچار عذاب دوریت شدم.
پدرم سیگار دود نمیکند...
خاطرات سوخته اش را افسوس هایش را در کاغذ سفید بیخیالی میپیچد و با زمان تر میکند و میچسباند
و بهشان فکر میکند و از درون آتش میگیرد و نفس داغش سرخ میکند میسوزاند خاطراتش را
و دود تندش گلوی ما را .
روزش مبارک
بعد از تو تازه فهمیدم
رنگ شب سیاه نبود
جای خالیات هنوز ملموس ست ؛
همان چهار دایره ی بجا مانده از پایه های فلزی تختت روی قالی اتاق را میگویم ،
همان تخت نارنجی که پدر در عصر چهلمت با اشک جمعش کرد و داد به فردی که نمیدانم ؛ ولی خودش میگفت نیازمند است ،
نیازمند تخت....
خانه ی ما یکی و نصفی اتاق دارد ، یکی اتاق ملقب به اتاق بچه ها _ منظور من و برادرم است_ و یکی اتاق یا بهتر بگم یک نصفه اتاق مشهور به انباری که نیمی از آن خرت و پرت است و بلا استفاده و نیمه دیگری_همان نیمه ی اتاقیش رامیگویم_ به زور استفاده شده توسط والدین عزیزتر از جان است و با تخت دو نفره ی چوب گردویی دهه شصتی مشخص شده و گاهی والدین جوگیر شده و خیالات ان ور آبی _از لحاظ کلاس_ ذهنشان را مخدوش کرده و مارا مجبور به غذا خوردن روی میز کرده و ایضآ روی تختشان خوابیده ولی در اکثر اوقات قسمت بالایی هال ؛ روی زمین را ترجیح میدهند.
باری یادم است حدود تیر 15 سال پیش بود که اتاق بچه ها به دو تخت مجهر شد که از همان روز دعوای برادر و من بر سر کی کجا بخوابد؟ بیاغازید و گاهی من کنار پنجره و ایشان کنار مهتابی و گاهی برعکس میشد و چون کنار پنجره زمستان ها سرد و کنار یا بهتر بگویم زیر مهتابی _که دیوار رو به روی پنجره ی اتاق مکعب گونه مان بود_ در تابستان ها پر از حشرات موذی و نیمه موذی و کم موذی بود که باعث میشد ما در آن فصول ازین جاها دوری گزینیم که همین دعواهایمان که شامل گلایه از خر و پف های من در طول شب هم میشد حدود 7-8 سالی به طول انجامید که پس از تفکر سنگین و زیاد برآن شدیم که هردو تقریبا کنار هم در میانه ی اتاق تختهایمان را قرار دهیم و این روند حدود 4-5 سالی طول کشید تا این که برادر مارا ترک کردند_بعد از فوت داداش_ .
از آن روز است که تابستان ها زیر مهتابی میخوابم و زمستان ها کنار پنجره حتی شب ها خر و پف هم نمیکنم فقط گاهی که نه هر شب چند بار از خواب میپرم و صدایش میکنم...وباز میخوابم چون که خوب فهمیده ام تا باز به خواب نروم جوابم را نخواهد داد.
پیراهن که میگشایی
غارت میکنند چشمانم را
هندسه ی اندامت
و لبهایت
گیراترین مخدری اند که زیباترین لحظات را برایم رقم میزنند
بی آنکه پس از نعشگی از یادم بروند.
گوشی ام
به اندازه ی همه ی اسمس هایی که بهم ندادیم
بی تابی میکند...