اگر رهایم کنی
همچون"حوّا" می شوم؛
پس از رانده شدن از بهشت
_که هراسان در جستجوی نه "آدم"ش
بلکه سیبی دیگر بود_ .
می بوسی مرا
میپرد پرنده ای از سینه ام
میشکند تنگی در چشمهایت
حس پشیمانی
از خوردن سیبی تلخ
و انتظار اخراج از بهشت
بعد از تو من هم غیبگو شده ام
تو غایبی
و من هنوز
از تو میگویم.
تو صد و بیست و چهار هزار و یکمین پیامبر بودی
و من معجزه ی لبخندهایت را جادو پنداشم
و چشمهایت را فریب
که دچار عذاب دوریت شدم.
پدرم سیگار دود نمیکند...
خاطرات سوخته اش را افسوس هایش را در کاغذ سفید بیخیالی میپیچد و با زمان تر میکند و میچسباند
و بهشان فکر میکند و از درون آتش میگیرد و نفس داغش سرخ میکند میسوزاند خاطراتش را
و دود تندش گلوی ما را .
روزش مبارک
بعد از تو تازه فهمیدم
رنگ شب سیاه نبود
خیلی وقتست در دلم جایت نمیشود
برایت خیلی تنگ شده.
پاییز
تابستانی ست که عاشق خورشید شده و
ابرازه عشق را هنوز نیاموخته.