هـمه اسیـدی اند
و در شهر ،بی تو؛
هـمه اسیـد پاش
شناسنامه ام پر میشد
اگر همه ی بارهایی که در نگاهت مرده ام را ثبتش میکردند
همانند تولدهایم در گرمای انگشتانت.
در کافه
به قهوه ام خیره نشو
شیرین می شود از نگاهت.
چشمانت ماه را گرفت؛
ماه گرفت.
می بوسی مرا
میپرد پرنده ای از سینه ام
میشکند تنگی در چشمهایت
حس پشیمانی
از خوردن سیبی تلخ
و انتظار اخراج از بهشت
بعد از تو من هم غیبگو شده ام
تو غایبی
و من هنوز
از تو میگویم.
تو صد و بیست و چهار هزار و یکمین پیامبر بودی
و من معجزه ی لبخندهایت را جادو پنداشم
و چشمهایت را فریب
که دچار عذاب دوریت شدم.
پدرم سیگار دود نمیکند...
خاطرات سوخته اش را افسوس هایش را در کاغذ سفید بیخیالی میپیچد و با زمان تر میکند و میچسباند
و بهشان فکر میکند و از درون آتش میگیرد و نفس داغش سرخ میکند میسوزاند خاطراتش را
و دود تندش گلوی ما را .
روزش مبارک
بعد از تو تازه فهمیدم
رنگ شب سیاه نبود
این روز ها
نمی بارند ابرها
می آیند و غرق بوی باران میکنند و میروند؛ شهر را
و من
مست لبهایت میمانم.
هندوانه ی شب یلدای من
همیشه سرخ خواهد بود
با وجود گونه هایت.
در و دیوار شهر
هنوز با خیال تبعید تو خوشند
دورند از واقعیت اینکه تو ترکشان کردی!