تو دیگر
پاک نیستی ؛
خیلی وقت ست
که به من آلوده شده ای.
پاک نیستی ؛
خیلی وقت ست
که به من آلوده شده ای.
پیرمرد شیرین عقل،
با شور سلام می کرد و
به شیرینی لبخند میزد،
به همه
به آن جوانی که با ترش رویی جواب میداد و
به تلخی بر پیرمرد میخندید.
شناسنامه ام پر میشد
اگر همه ی بارهایی که در نگاهت مرده ام را ثبتش میکردند
همانند تولدهایم در گرمای انگشتانت.
در کافه
به قهوه ام خیره نشو
شیرین می شود از نگاهت.
چشمانت ماه را گرفت؛
ماه گرفت.
می بوسی مرا
میپرد پرنده ای از سینه ام
میشکند تنگی در چشمهایت