حس پشیمانی
از خوردن سیبی تلخ
و انتظار اخراج از بهشت
حس پشیمانی
از خوردن سیبی تلخ
و انتظار اخراج از بهشت
پیراهن که میگشایی
غارت میکنند چشمانم را
هندسه ی اندامت
گوشی ام
به اندازه ی همه ی اسمس هایی که بهم ندادیم
بی تابی میکند...
این روز ها
نمی بارند ابرها
می آیند و غرق بوی باران میکنند و میروند؛ شهر را
و من
مست لبهایت میمانم.
هندوانه ی شب یلدای من
همیشه سرخ خواهد بود
با وجود گونه هایت.
در و دیوار شهر
هنوز با خیال تبعید تو خوشند
دورند از واقعیت اینکه تو ترکشان کردی!
مگر لحظات ، ثانیه و حتا سالها چه قدر بی ارزشند؟
که گاهی
به نیم نگاهی
به لبخندی و یا حتا به آهی
به باد میرود.