درست ماه رمضان سال پیش بود که بعد از افطار در حال قدم زدن و قهقهههای بلند توی آن کندروی تاریک بودیم که ناگهان دستی محکم مچت را گرفت و قهقهه همانجا ته گلویت ماند و هر دویمان دست را با چشمانی نگران دنبال کردیم و به خانمی که فقط چشمان سیاه و براقش در آن تاریکی مشخص بود رسیدیم
خانم با همان چشم های همرنگ چادر بلندش پرسید شما چه نسبتی با یکدیگر دارید؟ صدایش جوری غریب و تو دماغی بود انگار از توی همان چشمهای درشتش بیرون میآمد.
من به سختی آخرین تکه زولبیایی را که تو از خانه برایم آورده بودی قورت دادم و آمدم چیزی بگویم که نفسم بالا نمیآمد. تلاش کردم اما صدایی از گلویم خارج نشد؛ شاید هم میآمد و من نمیشنیدم یا اصلاً به این خاطر بود که هیچ حرفی برای گفتن نداشتم که ناگهان تو با همان صدای بلند و گرم همیشگیات و پرروییای که از همان روز اول مرا جذب خودش کرد، داد زدى: عشق!
حالا که انگار چشمانش بازتر شده بود، پرسید: عشق؟!
تو هم با جسارت همیشگی جواب دادی: آره دیگه، عشقِ همیم.
باز همان صدای تودماغی گفت: از کی تا حالا؟!
حال که مچت را از دستش که کمی شل شده بود رها کردی و گفتی: از چند سال پیش تا ابد ...
راستش امشب هم پس از افطار آخرین تکه زولبیا را بهسختی فرودادم و با خودم دو ماه و بیست و هشت روزی را مرور کردم که از ابد گذشتهاست.