روز هایم حتا سیاه شد
بعد از تو تازه فهمیدم
رنگ شب سیاه نبود
بعد از تو تازه فهمیدم
رنگ شب سیاه نبود
جای خالیات هنوز ملموس ست ؛
همان چهار دایره ی بجا مانده از پایه های فلزی تختت روی قالی اتاق را میگویم ،
همان تخت نارنجی که پدر در عصر چهلمت با اشک جمعش کرد و داد به فردی که نمیدانم ؛ ولی خودش میگفت نیازمند است ،
نیازمند تخت....
خانه ی ما یکی و نصفی اتاق دارد ، یکی اتاق ملقب به اتاق بچه ها _ منظور من و برادرم است_ و یکی اتاق یا بهتر بگم یک نصفه اتاق مشهور به انباری که نیمی از آن خرت و پرت است و بلا استفاده و نیمه دیگری_همان نیمه ی اتاقیش رامیگویم_ به زور استفاده شده توسط والدین عزیزتر از جان است و با تخت دو نفره ی چوب گردویی دهه شصتی مشخص شده و گاهی والدین جوگیر شده و خیالات ان ور آبی _از لحاظ کلاس_ ذهنشان را مخدوش کرده و مارا مجبور به غذا خوردن روی میز کرده و ایضآ روی تختشان خوابیده ولی در اکثر اوقات قسمت بالایی هال ؛ روی زمین را ترجیح میدهند.
باری یادم است حدود تیر 15 سال پیش بود که اتاق بچه ها به دو تخت مجهر شد که از همان روز دعوای برادر و من بر سر کی کجا بخوابد؟ بیاغازید و گاهی من کنار پنجره و ایشان کنار مهتابی و گاهی برعکس میشد و چون کنار پنجره زمستان ها سرد و کنار یا بهتر بگویم زیر مهتابی _که دیوار رو به روی پنجره ی اتاق مکعب گونه مان بود_ در تابستان ها پر از حشرات موذی و نیمه موذی و کم موذی بود که باعث میشد ما در آن فصول ازین جاها دوری گزینیم که همین دعواهایمان که شامل گلایه از خر و پف های من در طول شب هم میشد حدود 7-8 سالی به طول انجامید که پس از تفکر سنگین و زیاد برآن شدیم که هردو تقریبا کنار هم در میانه ی اتاق تختهایمان را قرار دهیم و این روند حدود 4-5 سالی طول کشید تا این که برادر مارا ترک کردند_بعد از فوت داداش_ .
از آن روز است که تابستان ها زیر مهتابی میخوابم و زمستان ها کنار پنجره حتی شب ها خر و پف هم نمیکنم فقط گاهی که نه هر شب چند بار از خواب میپرم و صدایش میکنم...وباز میخوابم چون که خوب فهمیده ام تا باز به خواب نروم جوابم را نخواهد داد.
پیراهن که میگشایی
غارت میکنند چشمانم را
هندسه ی اندامت