پدر بیمار شد،
مادر لبریز،
از صبر...
صبری زیبا.
پدر بیمار شد،
مادر لبریز،
از صبر...
صبری زیبا.
همه ی ما به تقدیر محکومیم،
تو به خاک،
من به غم.
دختر دستان کرخت و یخ کرده اش را در بخار کم جان بیرون آمده از دهانش به هم می مالید و چشمانش را به ساعتی که در انتهای مغازه در نور نیمه روشن تابلو به سختی خوانده میشد، دوخت.
به آرامی به چراغ سبز چهار راه نگاهی انداخت و قدم روی خط عابر پیاده گذاشت و با دستش پاکت های کوچک فال در جیبش را فشرد گویی از آنها تقاضای کمک می کرد.
به وسط خیابان رسید، ایستاد اما زانوهای لرزانش تاب ایستادن نداشتند.
ناگهان با دیدن نور های چراخ ماشینی که از دور به سمت چهارراه می آمد از جایش پرید از شور حتی نمی توانست صبر کند تا ماشین به چهار راه برسد.
ماشین به پشت خط عابر پیاده رسید، دختر با گونه هایی گل کرده و گرم که در ان سرما به چشم نمی امد به سمت ان دوید و مرد میانسالی با تعجب از دیدن دختر ان هم در این ساعت از شب و این سوز و سرما شیشه را پایین کشید و با خنده گفت تو که هنوز اینجایی دختر!
-بله آقا منتظر شما بودم
مرد خنده کنان گفت ببین برای فروختن یک تیکه کاغذ چه چرب زبانی هم می کنی!
فالی از دخترک خرید رفت.
دخترک با چهره ای که هیچ اثاری از سرما در آن نبود روی جدول کنار خیابان نشست، چشمانش را بست و چهره مرد با قدی بلند که حتی یک بار هم او را ایستاده را ندیده بود تصور کرد و دست در جیب کرد سپس پاکتی بیرون آورد و باز کرد، تا فال را کاملا جلو صورتش نگرفت چشمانش را باز نکرد، آز جایش بلند شد و با اثار همان لبخندی که پس از دیدن مرد روی نقش بسته بود به ارامی قدم زنان فالش را خواند.
اشک هایت،
طوفان نوح
که دنیایم را ویرانه خواهد کرد...
بی هیچ کشتی نجات.
و اما بی شک
بازگشت من به سوی تو خواهد بود
وقتی که مرا با چشم هایت روح بخشیدی.